هشت ماه
سلام
پسر هشت خردادیم در هشت بهمن ماه هشت ماهه شدی هورااااااااا
مامانی چند روزیه که شما دقایقی را بدون کمک ما میشینی و سرگرم اسباب بازیهات میشی
و این بهترین هدیه به مامانی در روز تولدش در پانزدهم بهمن بود
هر چند آقای پدر و مامان جون مهربون (مادر آقای پدر مامان جون ) کلی زحمت کشیده بودن و هدایای خوشگلی تدارک دیده بودن که همینجا ازشون تشکر میکنم
با این حساب به لطف خدای مهربون فقط سطر دوم این صفحه از کتاب خاطرات روزهای کودکیت مونده که کامل بشه که وقتی بتونی بای بای کنی اونم کامل میشه ان شا...
این روزها حسابی شیطون شدی و تمام تلاشت بلند شدن از جا ریخت و پاش کردنه مدام دنبالت میدوم تا مبادا دسته گل جدیدی به آب بدی
برات تلفن خریدیم حالا حسابی برای خودت بیزینس من شدی تلفن میکینی .....
یا سرت به حساب و کتابه
سر از کمدت در میاری تا برای خودت لباس انتخاب کنی بری جشن تولد دختر و پسر دایی
به ندرت شاهد این صحنه هاییم
شما کلا خوابت کمه و شبها کلی بیدار میشی اوایل اذیت میشدم اما حالا با اینکه صبح زود هم باید بیدار بشم تا برسم سر کار دیگه عادت کردم و میگم خدا را شکر که بچه ایی هست که من شبا بیخواب باشم
وقتی اذان از تلوزیون پخش میشه میام پیشت میشینم و آروم اذان میگم خیلی از صدای اذان خوشت میاد حالا دیگه عادت کردی هر وقت اذان پخش میشه برمیگردی به من نگاه میکنی قربون صورت ماهت بشم مامانی